خب نماز روزه هاتون قبول باشه و روز قدس تون و بزرگداشت این روز هم مبارک و عید فطرتون هم مبارک و از این حرفا ...
باور کنین نمیخوام غر و غر کنما ، اما روزهای سختی رو میگذرونیم . 16 شهریور که امتحانای تجدیدیا تموم شد و روز 18 شهریور هم کارنامه دادیم . کلا روز خوبی نبود. اونایی که قبول شده بودن هم حتی خوشحال نبودن. یک سال هم خودشون رو زجر دادن و هم مارو. حتی موقع امتحانا هم باز همه چی رو شوخی میگرفتن. حالا هم که قبول شده بودن رشته نیاوردن. اکثر قبول شده های شهریور رشته نیاوردن و تو هدایت تحصیلیشون به مدارس کاردانش و یا فنی حرفه ای هدایت شدن.
بچه هایی هم که مردود شده بودن چند نوع واکنش داشتن. بعضی هاشون اونایی رو که قبول شده بودن متهم به تقلب و از این حرفا میکردن. بعضی هاشون گریه میکردن و بعضی دیگه داد و بیداد و یه عده هم ساکت بودن. عکس العملای خانواده ها هم جالب بود. بعضیاشون گریه میکردن و برخی دیگه سرکوفت میزدن و از همه جالب تر برخورد پدر یکی از بچه ها بود که سال قبل هم مردود شده بود و امسال از اول سال من با خودش و خانوادش مشکل داشتم . موبایل میاورد به پدرش میگفتم ، می رفت اداره از من شکایت میکرد .. نه که منم خیلی از اداره و اداره ایها می ترسم ... خلاصه بعد از یه مدت هم که منزل رو عوض کردن و رفتن یه عالمه راه دور و سرایدار یه مجتمع شدن و هر روز خبرای بدی از این دختر بمن میرسید در خصوص ترددش . اما کی جرات داشت به پدرش بگه . میترسیدم بره اداره و از من به جرم دوست پسر داشتن دخترش شکایت کنه ...
خلاصه بابای این دختر تا کارنامه بچه اش رو دید با غضب گفت: الان میرم از تو به اداره شکایت میکنم . منم با یه لبخند گفتم: آره.. به نظر منم بهترین کار همینه .... خلاصه رفت دیگه و حالا اون بچه مردود دو ساله که پدر و مادر چشمشون رو به روی واقعیت ها بستن باید با اون اوضاع و احوال بره بشینه مدارس بزرگسال ...
راستی یه خبر جالب بگم ... مروارید رو که یادتونه گفتم 8 تا تجدید اورده بود و یکی از اونها رو با اعتراض خرداد ماه قبول شد و هفت تا تجدید داشت و هیشکی هم امید به قبولیش نداشت ... هوووورا مروارید قبول شد و رفت مدرسه بغلمون و رشته کامپیوتر ثبت نام کرد. نمیدونین چی میکرد .. اقلا اونروز منو صد بار بوس کرد ... اینم برا مروارید ... آدما اگه اراده کنن همه کار میتونن . قبلا هم که گفتم اراده اش خوبه و ایام عید هم گوشی موبایلش رو داد دست من تا کنارش نباشه و بتونه درس بخونه . یادم باشه یه روز تموم ماجرای این بچه رو براتون بگم . خوووووب؟
بنائی ها و نقاشیهای در و دیوار و نیمکت ها تموم شده و دلم برا خدمتگزارامون خیلی میسوخته . طفلیا کشتونده شدن تو این کارا ... خدا قوت براشون بگیم ..
تازشم ما هم کشتونده شدیم بسکه کار کردیم . منکه قدر ده تا کارگر کار کردم این روزا و تازشم فحش هم خوردیم و خلاصه خلاصه ...
*کماکان دو تا ناظمیم . یه کم مونده تا مدارس و ما انقدر خستمونه که حد نداره .
ای خسیس ها بگین دیگه ...
*بگین نه خسته خانوم ناظم ...... .....هم از کار و هم از اینهمه نوشتن
یا رب نظر تو بر نگردد.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :