سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                                                         یا رحیم

اول یه کم از وبلاگ فاصله بگیرید و بعد بخونین . آخه خیلی عصبانیمه و ممکنه یه جیغ سیاه و بنفش وسط نوشته ام بزنم.
باز یه خانم ناظم غر غرو که دیر اومده و کاری جز توجیه نداره . از توجیه گذشته چند روز پیش اومدم و کلی هم براتون نوشتم و تا اومدم ارسال کنم .... نوشته فرت .... پرید دیگه . به همین راحتی ( رونوشت به جناب آقای فخری مدیر محترم پارسی بلاگ 

خب .... بریم سر اصل مطلب و اینکه چرا انقدر عصبانیم. باور کنین نمیخوام براتون از خستگی های ثبت نام بگم . نمیخوام براتون از بی پناهیامون بگم که نمیدونم چرا مردم فکر میکنن به ما که می رسن میتونن هر توهینی رو بما حلال بدونن و جایز ... نمیخوام براتون از بابا ها و مامانایی بگم که بچه شون رو از خانی آباد نو  و اکباتان و امام حسین و .....آوردن و به زور میخوان مدرسه ما بنویسن . باور کنین نمیدونم چرا این کار رو میکنن . منکه هیچ چیز قابل توجهی تو مدرسه ی خودمون نمیبینم جز بچه های خودشون که معدلاشون 19 و 20 هست  و یه ناظم غرغرو اینجا چیزی نداره. و خب وقتی که ما میگیم که جا نداریم و نمیشه و از این حرفا ، فحش هست که نثارمون میکنن. باور کنین این روزا همه اش حس میکنم انگار دور از جون همکارام، چرا  بعضی مردم فکر میکنن که  ما فرهنگیا بی صاحابیم که با ما اینطور میکنن ...... (( ای بابا ..گفتم که حرفارو ))

نه ...تازشم اینا نبود که . اصل عصبانیتم رو الان میگم. یادتونه تو یکی از پستها نوشتم که وزیر آموزش و پرورش وقت که جدید اومده بود، طرح داده که برای هر 400 دانش آموز یه معاون ؟؟ یادتونه؟ اونوقت هم گفتم که انقدر این طرح غیر کارشناسانه بود که باهاش برخورد شد و خلاصه انجام نشد . همه میدونن تو اکثر کشورهای پیشرفته برای هر 50 دانش آموز یک معاون هست ، اونوقت اینا میان و میگن که برای هر 400 بچه یه معاون !!! جل الخاالق ..انگار اینا خیلی ما رو الکی حساب کردن ..ما برا خودمون کم الکی نیستیم که.......  

خلاصه .... الان باید یه جیغ بزنم ... بله ..این جناب وزیر حالا روزای آخر کارش نمیدونم چرا انقدر با ماها لجش بود که اومد و این رو تصویب کرد .. بله الان و برای مهر ماه مدرسه ی ما که حدود 900 دانش آموز داره یک معاونش کم شد و ما باید دو نفری به مدرسه و 900 بچه و کارهاشون برسیم . فکر کنم ما در طول روز حتی به زور بتونیم به حضور و غیاب بچه ها برسیم و این یعنی .... یعنی ... یعنی ، مدرسه میشه کویت بازار و صفا سیتی و از این حرفا ......
نمیدونم هیچ فکر میکنن و یه چی رو تصویب میکنن یا خیر؟ خداوکیلی این یعنی چی؟ غیر از اینه که کیفیت کار میاد پایین و دیگه نمیشه بچه ها رو درست مراقبت کرد؟

نمیدونم حالا وزیر جدید بیاد با این بخشنامه چه بکنه ؟؟ بذاره بمونه یا نه ، برگردونه به شکل سابق..تازه چیزی رو که یادم رفت بگم این بود که گویا سالهاست که تصویب کردند که معاون و مدیر باید هفته ای شش ساعت یر کلاس برن و به بچه ها درس هم بدن و تا حالا اجرا نمیشده و حالا قراره که این رو هم اجرا کنن .. نور علی نور دقیقا یعنی همین ... چه شود !! به به .. به به .. ما دو معاون با 900 بچه، هر کدوم هفته ای شش ساعت هم بچه ها رو به امان خدا رها کرده و به کلاس هم بریم .... دیگه هیچی نمیگم ..همش دارم حرص میخورم ..

امروز بازرس داشتیم ..من خلاف کرده بودم تو ثبت نامها  چون  چند تا بچه رو که از یه مدرسه دیگه بودن و ناراضی بودن از مدرسه هاشون برای سال دوم چون جا داشتم ثبت نام کردم ... بی خیال ...کاش توبیخم کنن و از این پست برم دارن و خیالم راحت بشه ..خلاصه هم از اداره میخوریم و هم از اولیا ..بی خیالش

راستی این رو یادم رفت بگم که نزدیک بود گولم بزنن و ... بله دیگه خانم ناظم شما بشه خانم مدیر ... اما من بچه ی خوبی هستم و از این گولا نمیخورم

*این آهنگ رو که رو وبه خیلی دوستش دارم ، پس باز هم میگوشیمش ...

* درانتها ...از دوستان عزیز و خوب و بزرگواری که با پست قبل نگرانشون کردم ، عذر میخوام ..(چه رسمی شدها) ... بسکه لوسم کردین ..باور کنین اگه ناراحتیم رو به شماها هم نگم ، خب به کی بگم ... در هر حال ببخشینم و الان خوبم . همین خب ... تا مطلب فرت نشده بفرستم بره.

                                                                      یا رب نظر تو برنگردد.



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]

     بسم الله

    خب نماز روزه هاتون قبول باشه و روز قدس تون و بزرگداشت این روز هم مبارک و عید فطرتون هم مبارک و از این حرفا ...

    باور کنین نمیخوام غر و غر کنما ، اما روزهای سختی رو میگذرونیم . 16 شهریور که امتحانای تجدیدیا تموم شد و روز 18 شهریور هم کارنامه دادیم . کلا روز خوبی نبود. اونایی که قبول شده بودن هم حتی خوشحال نبودن. یک سال هم خودشون رو زجر دادن و هم مارو. حتی موقع امتحانا هم باز همه چی رو شوخی میگرفتن. حالا هم که قبول شده بودن رشته نیاوردن. اکثر قبول شده های شهریور رشته نیاوردن و تو هدایت تحصیلیشون به مدارس کاردانش و یا فنی حرفه ای هدایت شدن.

    بچه هایی هم که مردود شده بودن چند نوع واکنش داشتن. بعضی هاشون اونایی رو که قبول شده بودن متهم به تقلب و از این حرفا میکردن. بعضی هاشون گریه میکردن و بعضی دیگه داد و بیداد و یه عده هم ساکت بودن.  عکس العملای خانواده ها هم جالب بود. بعضیاشون گریه میکردن و برخی دیگه سرکوفت میزدن و از همه جالب تر برخورد پدر یکی از بچه ها بود که سال قبل هم مردود شده بود و امسال از اول سال من با خودش و خانوادش مشکل داشتم . موبایل میاورد به پدرش میگفتم ، می رفت اداره از من شکایت میکرد .. نه که منم خیلی از اداره و اداره ایها می ترسم  ... خلاصه بعد از یه مدت هم که منزل رو عوض کردن و رفتن یه عالمه راه دور و سرایدار یه مجتمع شدن و هر روز خبرای بدی از این دختر بمن میرسید در خصوص ترددش . اما کی جرات داشت به پدرش بگه . میترسیدم بره اداره و از من به جرم دوست پسر داشتن دخترش شکایت کنه  ...
    خلاصه بابای این دختر تا کارنامه بچه اش رو دید با غضب گفت: الان میرم از تو به اداره شکایت میکنم . منم با یه لبخند گفتم: آره.. به نظر منم بهترین کار همینه .... خلاصه رفت دیگه و حالا اون بچه مردود دو ساله که پدر و مادر چشمشون رو به روی واقعیت ها بستن باید با اون اوضاع و احوال بره بشینه مدارس بزرگسال ...

    راستی یه خبر جالب بگم ... مروارید رو که یادتونه گفتم 8 تا تجدید اورده بود و یکی از اونها رو با اعتراض خرداد ماه قبول شد و هفت تا تجدید داشت و هیشکی هم  امید به قبولیش نداشت ... هوووورا مروارید قبول شد و رفت مدرسه بغلمون و رشته کامپیوتر ثبت نام کرد. نمیدونین چی میکرد .. اقلا اونروز منو صد بار بوس کرد ...  اینم برا مروارید ... آدما اگه اراده کنن همه کار میتونن . قبلا هم که گفتم اراده اش خوبه و ایام عید هم گوشی موبایلش رو داد دست من تا کنارش نباشه و بتونه درس بخونه . یادم باشه یه روز تموم ماجرای این بچه رو براتون بگم . خوووووب؟

    بنائی ها و نقاشیهای در و دیوار و نیمکت ها تموم شده و دلم برا خدمتگزارامون خیلی میسوخته . طفلیا کشتونده شدن تو این کارا ... خدا قوت براشون بگیم ..
    تازشم ما هم کشتونده شدیم بسکه کار کردیم . منکه قدر ده تا کارگر کار کردم این روزا و تازشم فحش هم خوردیم و خلاصه خلاصه ...

    *کماکان دو تا ناظمیم . یه کم مونده تا مدارس و ما انقدر خستمونه که حد نداره .
    ای خسیس ها بگین دیگه ...

    *بگین نه خسته خانوم ناظم  ...... .....هم از کار و هم از اینهمه نوشتن

                                                             یا رب نظر تو بر نگردد.



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]

    یا رب

    خب اول مهر هم اومد و رفت و رسیدیم به امروز. حقیقتا هفته ی سختی رو پشت سر گذاشتیم. از همون دوم مهر قصد داشتم بیام و بنویسم اما نشد. غر و غر هام رو که یادتونه و این طرح  تموم کارشناسی یاد رفته ی!!!   جناب وزیر پیشین رو ... هیچی دیگه ، الان یه مدرسه حدودا نهصد نفری رو دو معاون میگردونه . وزیر قبلی قبل از رفتن، لطفش رو شامل تموم مدارس کرد و رفت .. .... بی خیال

     برای بازگشائی، سر صف و اجرای مراسم ، ما هم از وزارت خونه مهمون داشتیم و هم از آموزش و پرورش شهر تهران و هم از منطقه و کلا اونروزِ بازگشائی، ما این شکلی    بودیم . تازشم خب یه سری هم مهمون، از انجمن و هیئت امناء و از این حرفا . اما شیرینترین قسمت مراسم مربوط به حضور سه تا از بچه ها بود که با رتبه های دو رقمی، سال قبل تو کنکور قبول شده و خانم دکتر و خانم مهندس و هنرمند شده بودن.
    بازگشائی و مهمونا و یه هفته بدو بدو  رو بی خیال خوووووب؟ بذارید حرفای دیگه رو بگم . خب تلخ هست اینکه میخوام بگم اما اگه بهتون نگم که دق میکنم و خفه میشم و تموم میشم . پس میگم.

    خب...   این رو  که یادتونه . زمانی که این پست رو نوشتم مشکل هدیه برداشتن از مال دیگران بود که مادرش عنوان کرد که این مشکل رو از ابتدایی داشته و هر چی هم کتک میخوره فایده نداره. ما خیلی روی هدیه کار کردیم و بعد از این پست هم نوشتم که مادر اون اومد و ازم عذرخواهی کرد. پدر و مادر هدیه سالها بود که از هم جدا شده بودن و پدرش تو یه شهر دیگه کار میکرد و ازدواج دوم داشت. مادرش هم با هدیه و داداشش زندگی میکرد و خودش به کمک برادر هدیه ، که شمال کشور کار میکرد ، خرجشون رو می داد. هدیه کم کم افتاد تو دام  مهناز  که انشاالله حالا یه روز هم جریان اون رو تعریف میکنم. مهناز به دلیل گفتن چرت و پرت در مورد خودش و انداختن حرفای زشت در مورد خودش تو زبون بچه ها،  مجبور شد از مدرسه ی ما بره. بعد از عید بود که متوجه شدم هدیه افتاده تو دام مهناز. خب مهناز دیگه مدرسه ما نمی اومد و روی اون، ما کنترلی نداشتیم اما جریان هدیه و افتادنش تو دام مهناز رو به مادرش گفتم و اون هم تعریف کرد که تو جریانه و حتی یک بار هم ، هدیه شب منزل نیومده و خونه ی مهناز خوابیده . یک روز هم اواخر سال مادر هدیه اومد و گفت اگه اجازه میدید اومدن هدیه به مدرسه جز ضرر هیچی نداره و نمیخواد بذاره اون به مدرسه بیاد. و گفت که خودش از عهده ی هدیه بر نمیاد و یک بار هدیه از بالکن فرار کرده و رفته پیش مهناز . خلاصه از من خواست اجازه بدم هدیه دیگه نیاد مدرسه و بفرسته اون رو شمال کنار برادرش. . . خلاصه هدیه رفت شمال اما با اصرار من، قرار شد که بیاد و امتحانات پایانی رو بده . خرداد اومد و هدیه امتحانات رو زیر نظر مادرش داد و خوشبختانه فقط دو تا تجدید آورد. موقع امتحانات شهریور هدیه یک امتحان رو داد و دیگه خبری نه از خودش شد و نه از مادرش. هر چی هم تماس گرفتم هیچ کسی جوابمو نداد. حتی مجبور شدم به موبایل پدرش زنگ بزنم. اما اون هم ازش بی خبر بود. یاد هدیه در تموم شهریور با من بود و دلشوره ی اینکه چی به سرش اومد.

    مهر که مدارس باز شد از دو تا از دوستان خانوادگیشون که مادرشون با مادر هدیه دوست بودند و صمیمی، در مورد هدیه پرسیدم . اول گفتن که رفته شمال پیش برادرش و دیگه نمیخواد درس بخونه . اما فرداش اومدن و یه خبر بد دادن . گفتن که هدیه زمانی که می اومده برای امتحان دوم تجدیدی، فرار کرده و خدا میدونه الان کجاست و مادرش هم گفته من دیگه قیدش رو زدم. 

    این روزها هر وقت از دم کلاس سال قبل هدیه می گذرم دلم میگیره . چه کسی کوتاهی کرد که اینطور شد؟؟ پدر و مادرش؟ من که اصرار کردم بیاد امتحانات رو بده ؟ مدرسه ؟ هسته ی مشاوره ی اداره که صدبار بهشون گفتیم حضور مهناز تو مدرسه مثل سم میمونه و باید جابجاش کنن و روش حسابی کار کنن در خصوص اون خونه ای که توش تردد میکنه و من حتی آدرس اون خونه رو هم دادم ، اما انقدر بی تفاوت گذشتن تا اون یه بچه ی دیگه رو هم بد بخت کرد، کی مقصره ؟؟ نمیدونم . . . فقط میدونم این روزها خیلی دلم گرفته و نگران سرنوشت هدیه هستم ...

    *منو ویژه ببخشین اگه ناراحتتون کردم. خاطرات مدرسه تلخ و شیرین داره.

    *هدای عزیزم این پست رو مخصوص تو امروز نوشتم. چون از دیر نوشتنم گله داشتی. ببخش.

    *مروارید  دیوونه ی من رو که یادتونه ؟؟ گفتم با هفت و هشت تا تجدید قبول شد و رفت هنرستان پشت مدرسه مون ... پنجره ی کلاسش تو هنرستان ،  قشنگ مشرف به اتاقمه و من امسال هم از دستش خلاصی ندارم و روزی شونصد بار از اون مدرسه صدام میکنه و برام بوس مخصوص میفرسته .. اما خیلی دوسش دارم .

    *جل الخالق ... سابقه نداشته تو یه پست از چهارتا لینک استفاده کنم. رکورد شکستم انگار ..چه همه هم کیلومتری شد باز   .. چی کنم؟ خب اول مهره دیگه ..

    *خب...اینم ویژه برای شماها ... دوستتون دارم تموم عزیزانی که زحمت میکشین و میایین . کوتاهیم رو در سر زدن ببخشین. نذارید به حساب بی توجهی.. بذارید به حساب گرفتاریم . دعام کنین که سخت محتاجم.

                                                           یا رب نظر تو بر نگردد.



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]

    به نام خدا

    آخه من از دست شما باباها و مامانای بی فکر چی کنم آخه !!؟؟
    چرا انقدر بی توجهین؟ چقدر باید از دست شما حرص بخورم؟ شماها از پس یکی و دو تا برنمیایید و اونوخ از ما چه انتظاری دارید با اینهمه بچه !!؟؟

    بذارید از اول تعریف کنم ....
    چند روز پیش یه تعداد از بچه های سال اول اومدن و از دست سه تا از بچه ها شاکی بودن ... فکر میکنین شکایتشون چی بود؟؟ عناصر ذکور روهاتون رو بکنین اونور ببینم ....
    بله ...دور از جون ؛ گفتن این سه تا با خودشون چاقو میارن مدرسه . خدا میدونه وقتی شنیدم چقدر  هول کردم تا برسیم به کلاس و اون سه تا رو بیاریم بیرون و خلاصه دیگه ...
    این سه تا با خودشون چاقوی ضامن دار داشتن و می آوردن مدرسه البته یکی شون چاقو داشت و به اون دو تای دیگه هم داده بود و با نوک تیز این چاقو روی دستها و پاهاشون رو خط مینداختن . خلاصه منکه وقتی دیدم حالم بد شد. روی دستها و پاهاشون حروف اول نام (یحتمل گل پسرای محله شون رو) حروف انگلیسی کنده کاری میکنن که جای اون زخم بعد از خوب شدن هم روی بدنشون میمونه و از همه بدتر یکی از اینا بود که روی مچش رو زخمی کرده بود. خدا میدونه دو سه شبه که این برام شده کابوس.. همش دست زخمی اون دختر جلو چشم منه و همش فکر میکردم که اگه اون تیزی یه وقت رگ دست این بچه رو می برد چی میشد ..

    خلاصه پدر و مادراشون رو خواستیم و فعلا اونا تو اخراج موقتن . مادر یکی از اونها میگفت که حالا یه چی بوده و تموم شده ..نمیدونم اگه یه وقت اون دختر رگش رو با اون چاقو بر اثر این حماقت پاره میکرد ، آیا باز هم این مادر به این راحتی میگفت یه چی بوده و تموم شده ، یا اینکه شکممون رو با همون چاقو سفره میکرد ؟؟ و از همه بدتر اینکه اون اولیای گرام حتی زخمای دست و پاهای بچه هاشون رو ندیده بودن ....

    نمیدونم براتون چی بگم از انفلوانزا !!! ... تو هر کلاسی تعداد زیادی از بچه ها درگیرن و  یکی از بچه هامونم آنفلوانزای خوکی گرفته و الان حدود ده روزه نمیاد ...

    از دست پدر و مادرا نمیدونیم باید چی کنیم؟؟  پدر و مادرا اکثرا کارمندن و بعضی از اونا بچه ها رو زمانی که هنوز خوب نشدن میفرستن مدرسه و امروز یه بابایی هم حسابی از خجالتمون در اومد و هر چی دلش خواست بهمون گفت که چرا بهش زنگ زدیم و گفتیم بیا و بچه ات رو ببر خونه ... بچه طفل معصوم تو تب میسوخت و باباش می گفت این سه روز نبوده و باید دیگه بیاد مدرسه ...کار دنیا برعکس شده و ما هی باید التماس کنیم که تو رو خدا بچه هاتون رو ببرید و تا خوب نشدن نیان ..

    در خصوص اون بچه هم که انفلوانزا خوکی شده با وزارت بهداشت تماس گرفتیم و  دستورات لازم رو بهمون دادن . واقعیاتش من فکر میکنم تموم این بچه ها که انفلوانزا شدن و با دل درد و دل پیچه و تهوع و استخون درد نمیان مدرسه، در واقع همشون انفلوانزا خوکی هستن و ما نمیخواهیم به روی خودمون بیاریم .

    امروزم شنیدیم که انگار گفتن کلاسهایی رو که 15 درصد از بچه هاش مریضن باید تعطیل بشه ..نمیدونم آخرش چی میشه اما فعلا که از هر کلاس چیزی بالای ده نفر مریض هستند.

    * میلاد حضرت معصومه و روز دختر رو هم به تموم دختر گلای خوب و نانازی تبریک میگم .

    * روزی که زلزله اومد، عزیزی تماس گرفت و عزیز دیگه ای هم اس ام اس داد که متوجه زلزله شدی؟؟؟  .... از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه که جواب دادم : ما در کانون زلزله 900 ریشتری هستیم و دیگه  این بچه زلزله ها  به چشممون نمیاد   ...

    *این هفته تموما تا زمان زیادی بعد از تعطیلی،  تو مدرسه بودیم . خیلی خسته ام ..هم روحا و هم جسما ...

    * دو سه روزه شیطون گولم میزنه و هی با خودم میگم که کاش از یکی از اینا آنفلوانزا، البته نه مدل خوکیش  رو  بگیرم و یه چند روزی بخوابم ، شاید هم آرامش روحی بگیرم و هم جسمی ... 

    *خیلی خوبین اگه یادتون باشه و خانوم ناظمتون رو یه دعا بکنین .... یه دعای کوچولو ...

                                                                           یا رب نظر تو بر نگردد.



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]

    السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

    عید همه گی شما مبارکا باشه ...انشاالله که  توفیق زیارت نصیب تمامی دوستان بشه به زودی زود ... آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن ..این رو اول بخونین ..

    مادری از اولیای بچه های اقلیت زرتشتیمون روز چهارشنبه اومد و برای روز پنجشنبه اجازه دخترش رو گرفت . وقتی گفتیم برای چی داری اجازه میگیری و کجا میخوای ببریش، چند لحظه سکوت کرد و زد زیر گریه و گفت:
    چند سال پیش مرض بدی گرفتم و دکترها از بهبودیم نا امید شدن . همه جور دوا و درمون کردم فایده نداشت و آخرش دست به دامن امام رضای مسلمونها شدم و شفا گرفتم و این چند سال رو نذر کردم و هر سال ولادت آقا به مشهد میرم و مقید هستم که بچه هام رو هم میبرم .... (السلام علیک یا امام رئوف)
     

    خب ما روزهای سراسر از انفلوانزا رو میگذرونیم و جای همه گی شما نه خالی ، چیزهایی با این دوچشم دیدیم که باورمون اومد انفلوانزا هم برای خودش موجودیه ها ..
    بعد از پست قبل ، برگزاری جلسه انجمن اولیا و مربیان رو داشتیم که من همیشه از این روز و از برگزاری این جلسه  م ت ن ف ر م ... شرمنده البته .. البته تو پرانتز بگم که نزدیک بود من از رفتن به جلسه جا بمونم و خیلی خوش بحالم بشه اما نذاشتن که ..

     تو تایم حد فاصل بین اتمام مدرسه تا رفتن به جلسه که هر کسی یه کاری می کرد و منم مامور پیدا کردن یه فایل از تو سیستم مدرسه شدم ، که موفقم نشدم و بعد هم رفتم و تو اتاق بهداشت  و ... دیگه دیگه ..
    خودتون حدس بزنین دیگه ..من خوابم برد و همه رفتن . تو لحظات آخر یکی از همکارا میگه فلانی کو ؟ با ماشین قبل رفته؟ بقیه میگن ما ندیدیم . و خلاصه هیچی دیگه .. پیدام کردن و با کتک من رو هم بردن جلسه ....  .......منم سر حااااال ...

    گاهی با خودم فکر میکنم که فقط لطف و نظر الهیه که اینهمه بچه با شیطنتهای مخصوص خودشون ، طی 8 ساعت کنار هم بودن، از اتفاقات و وقایع جون سالم به در می برن . چند روز قبل اتفاقی افتاد که من یکی که تا قبض روح شدن چند قدم بیشتر فاصله نداشتم . زنگ تفریح تموم شده بود و من تو راهرو مشغول فرستادن بچه ها به کلاس بودم . مونا رو که یادتونه ؟ یوهویی دیدم بچه های کلاسشون بدو بدو اومدن و گفتن خانوم بدویین مونا خورد زمین و داره میمیره . کلاس مونا اینا یه کلاس خیلی کوچیکه که با سه ردیف نیمکت چیده شده بچه ها راه عبورشون کمه و از تنبلی از روی میزهای همدیگه عبور میکنن . من بدو بدو رفتم و دیدم یکی از بچه ها موز خورده و از ردیفای عقب پوستش رو انداخته به نشونه ی سطل اما اون افتاده جلو در و مونا موقع وارد شدن رفته روی اون و ....

    وقتی سراسیمه وارد کلاس شدم دیدم که مونا روی زمین افتاده و گریه میکنه و بچه ها هم دورش هستن . همون لحظه که دولا شدم تا مونا رو بلند کنم حس کردم که دو تا از بچه ها که دیر رسیدن به کلاس برای اینکه سریعتر بشینن سر جاهاشون و خب از بودن من تو کلاس تعجب کرده بودن از روی میزها عبور کردن و یوهویی....

    جرییییییییییینگ ... صدای شکستن یه شیشه و ... بله ..یکی از اونا که از روی میز با سرعت زیاد داشته میرفته سر جاش تو نیمکت آخر پاهاش سر میخوره و با کله داشته می رفته تو شیشه که به خیال خودش میاد با گرفتن دوستش تعادل خودش رو حفظ کنه اما باعث میشه که اونم بره تو شیشه و در لحظه ی آخر تعادل خودش رو حفظ میکنه و با برگردوندن بدن خودش به عقب دوستش رو هم با خودش به جلو میکشونه ...
    نمیدونم آیا تونستم صحنه رو براتون مجسم کنم یا نه ؟؟؟؟ خدا میدونه وقتی سرم رو بلند کردم و بقایای شیشه ی شکسته رو دیدم که چطور مثل نیزه جا مونده بود و از تصور اینکه الان باید یکی از اینها اقلا با گردن روی اون شیشه ها میبود و اون یکی هم از طبقه  دوم به پایین پرت میشد، چه حالی بهم دست داد ... سرم به دوران افتاده بود و حال تهوع بهم دست داده بود . هیچی نمیتونستم بگم . نگاه کردم و دیدم اون دو تا بچه رنگ به رو ندارن و از ترس من،  نمیتونن حرف بزنن اما طفلیا نمیدونستن که من بیش از اونا ترسیدم . بعد از چند لحظه به خودم مسلط شدم و سریع بچه ها رو فرستادم دنبال سرایدار تا بیاد و بقایای شیشه رو از جا در بیاره و به سرعت هم نیمکتهای ردیف وسط رو آوردم بیرون و دو تا از بچه ها رو فرستادم تا با کمک یکی از خدمه چند تا صندلی برای ردیف وسط بیارن که یهو دیدم اون دو تا گریون برگشتن. گویا صندلی های روی هم چیده شده موقع برداشتن ، سقوط آزاد کردن رو سر این دو تا بچه ...

    حال تهوعم شدت گرفته بود  و دیگه نمیدونستم چی کنم . سه حادثه پشت هم طی نیم ساعت سر این بچه ها نازل شده بود . . همونموقع مدیرمون اومد بالا و خدا گواهه وقتی داشت بچه ها رو دعوا میکرد من کلا لال شده بودم و دیگه حتی حرف هم نمیتونستم بزنم . دلمم برا بچه ها میسوخت. آخه طفلیا تقصیر نداشتن و جالبه که اونا هم نگران حال من بودن .

    بعد از اینکه اوضاع آروم شد مجبور شدن دو تا لیوان آب قند به خورد خانوم ناظم ترسو بدن تا یه کم حالش جا بیاد و بتونه حرف بزنه ... و از این ریختی بودن در بیاد..

    خیلی خدا رو شکر کردم ..خدا رحم کرده بود پشت و پایین اون مکان یه حیاط خلوت بود وگرنه خدا میدونه اون شیشه ها که ریخته بود پایین چه فجایعی بار میاورد . جالبه که تا اونروز من اصلا دقت نکرده بودم که پنجره های ثابت یه مدرسه هم نیاز به حفاظ داره و نقش پرده های کلاس ها رو اینهمه مهم نمیدونستم ..

    *تا روز پنجشنبه ده کلاس از 24 کلاس مدرسه مون ، دو روز دو روز تعطیل شدن . بچه ها خیلی مریضن و ما آمار بچه های انفلوانزایی رو دادیم به بهداشت و گفتن یه فکر اساسی براش میکنن.

    * نمیدونم قراره 13 آبان چی بشه ، اما امیدوارم اجازه داده نشه که این روزهای مهم و اساسی که تو انقلابمون یاد آور روزهای مهم هستن ، آلوده به بازی های سیاسی بشه .

     *سیمرغ بلورین ترسوترین معاون با احترام و کسب اجازه از پیشکشوتانِ شغل شریف نظامت ، هفته قبل اهدا گردید به خانوم ناظم شما ...  بزنین کف رو ...

    * شاید میشد که منم این روز مشهد باشم و ....
    اما قابل نبودم. همین .

                                                                              یا رب نظر تو بر نگردد.



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]

    یا ارحم الراحمین

    باز با یه دنیا تاخیر و با یه سلام اومدم خدمتتون . سلام به تموم دوستان عزیزم . نمیدونم چرا چند بار اومدم و نصفه هم نوشتم و اما نشد که به آخر برسونم و مطلب فرت ...

    آخرین مطلبم مربوط بود به هشتم آبان . واقعیتش روزهای پرکار و سختی رو گذروندیم . انتخابات شوراها رو داشتیم و باز هم بازرسین اداره برای بررسی نحوه ی رای گیری ... روز دانش آموز  رو گذروندیم . دقیقا همون روز اومدم که براتون از اتفاقات بنویسم اما نمیدونم چرا خستم بود و حوصله ی هیچ کسی و هیچ چیزی رو نداشتم و نصفه رها کردم و رفتم . نمیتونم باهاتون صادق نباشم و دروغ بهتون بگم . نمیتونم از احساس خودم از یک ماه مونده به این روز براتون نگم . نمیتونم بیام اینجا و بگم ، بله ..به به .. به به جاتون خالی یه روز شاد و شنگول رو گذروندیم و ....نمیتونم ببخشم کسانی رو که این روز رو خراب کردن .. روز  دانش آموز رو که از ایام تحصیل خودم برام دوست داشتنی بود و مهم و مقدس؛  روزی رو که متعلق به خودمون بود .... تا حالا که خودم در دیواره نظام مدرسه قرار دارم و برام مهمه ...از یک ماه قبل با دیدن وعده ها و قرارهایی که تو نت برای این روز گذاشته میشد دلم به شور می افتاد . از یک هفته قبلش دلشوره ام شدت گرفته بود . خب میدونین مسئولیت اینهمه دانش آموز خیلی خیلی سنگینه . تو پست قبلمم نوشتم که دعا کنین .

    اونروز ما همون اول صبح مراسممون رو اجرا کردیم و خب خیلی هم خوب بود و سرودهای دسته جمعی که بچه ها از قبل تدارکش رو دیده بودن جو خوب و خاصی رو بوجود آورد . زنگ تفریح اول رو هم گذروندیم و دقیقا بعد از زنگ تفریح بیرون مدرسه سر و صدا شد . دقیقا جلوی مدرسه مون شلوغ و پلوغ شد . اونقدری نبودن اما چند تا سطل زباله رو آوردن و جلوی مدرسه آتیش زدن که نمیدونم توی یکی از اون سطلها چی انداختن که یهو با صدای خیلی بدی منفجر شد. بچه ها انقدر ترسیده بودن که حد نداره . یه تعدادی گریه میکردن. یک سری کلاس هامون سمت خیابونه و خب بچه ها خیلی میترسیدن و خب منم بیشتر از بچه ها میترسیدم. میگفتم نکنه یه وقت سنگ بزنن و شیشه ای بشکنه و بچه ها رو آسیبب برسونه . کلاس به کلاس به بچه ها گفتم که نیمکت های اون سمت رو بکشن وسط تر و با اونها یه مقدار صحبت کردم .

    از حدودای ساعت یازده به بعد همه چیز آروم شد و بچه ها مشغول درساشون بودن که توی زنگ تفریح بعد دیدیم که یه تعداد از بچه های سال سوم؛ چیزی حدود شاید کمتر از بیست نفر ،  رفتن توی حیاط و یه سرود رو با هم میخونن و بچه های اول و دوم و بقیه ی بچه های سوم هم نگاهشون میکردن . با مدیرمون به حیاط رفتیم و صبر کردیم تا سرودشون رو خوندن و بعدش فرستادیمشون به کلاس... اونروز با  اولیایی رو که میومدن تا بچه هاشون رو زودتر ببرن، زیاد سخت نگرفتیم و  همکاری میکردیم و بچه ها رو روونه میکردیم که برن خونه . وقتی رسیدم خونه از شدت خستگی و اضطراب حتی نتونستم بخوابم .

    *شاید درس خون بودن بچه هامون و بی توجهی اونها به حواشی اینچنینی، باعث شد که اونروز رو ما به خیر بگذرونیم.

    *از یاد نخواهم برد و هرگز نخواهم بخشید کسانی رو که لبخند دانش آموزان رو در روز خودشون به گریه تبدیل کردند.

    *فکر میکردم که فقط مشمول سیمرغ بلورین ترسوترین معاون خواهم شد . اما در این روز سیمرغ بلورین سوتی ده ترین معاون رو هم از آن خودم کردم .
    زمانیکه بچه ها تو حیاط رفتن و خب اون تعداد داشتن سرود میخوندن و سرودشون تموم شد ، من سوت زدم  و به خیال خودم برای اینکه بگم بچه های سال دوم ، که پایه ی خودم هست، بیان بالا و برن کلاس  ، انگشتام رو به  علامت دو ، سمت بچه ها بالا گرفتم که یهو دیدم اون گروهی که سرود میخوندن برام سوت و کف زدن . منم غافل از اینکه این علامت پیروزیه و اینها این رو به این منظور گرفتن که یعنی منم بله ....

    *تازشم اون سرود رو من خیلی دوست دارم ..همین که الان معرف حضورتونه و داره میخونه ...  ...هرگز این سرود مقدس رو کسی حق نداره مختص خودش بدونه و این سرود برا همه مون مقدسه ..

    *همینطور که اونروز حواسمون به بچه ها بود چند بار هم در رو باز کردم و بیرون رو نگاه میکردم که مدیرمون یه بار دید و ... اوخ اوخ حسابی دعوام کرد و گفت : من نمیدونم باید یکی رو هم بذارم مواظب خودت باشه تا کمتر شیطنت کنی. . باور کنین فقط فضولی باعث میشد که سرک بکشم بیرون و ببینم چه خبره !! 

    *باز هم در حال برگزاری امتحانات ماهانه هستیم . خیلی خسته مون میشه  و خب همش از صبح می دویم .

    *یک هفته هست که درگیرم با مونا و حل مشکل اون ... نمیدونم عملکردم درست بود یا بد ؟؟ نمیدونم ... بعدا بگم دیگه ...خووووووب؟؟؟

    *راستی .. فلانی ... شعرای قشنگت رو خوندم ...    .. کاش فلسفه ی خصوصی موندن کامنتهات  رو میدونستم ..نمیدونم چرا خنگول شدم و نمیتونم تحلیل کنم ... البته کلی لذت بردم از خوندن شعرات ...

    ای بابا ... دِ بگین نه خستم باشه ایشالا تا منم بگم ممنون دیگه ......

                                                               یا رب نظر تو بر نگردد.



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]

    یا رحمن و یا رحیم

    عید قربان بر همگی مبارک باد .
    بالاخره امتحانات ماهانه آبان روز پنجشنبه تموم شد و انگار اگه خدا بخواد قراره که از یکشنبه یه نفس راحت بکشیم . البته یه کم راحت . آخه باید بعد از این بریم دنبال برنامه امتحانات پایانی اول و برنامه مراقبتها و اووووووووف بی خیال فعلا ..

    ما همیشه در مورد قضاوت کردن فقط بلدیم شعار بدیم ، نمیدونم اگه قرار باشه در مقام قضاوت قرار بگیریم ، چقدر میتونیم منصف باشیم . فقط میدونم خیلی سخته و خدا کمک کنه تا بتونیم درست قضاوت کنیم .

    یکی از روزهای هفته قبل ؛ اداره جلسه داشتیم و خلاصه من ساعت دوازده بود که از اداره رسیدم مدرسه و تازه وارد دفتر شدم و چادرم رو در آوردم و هنوز ننشسته بودم که یوهویی دیدم یکی از بچه های سال اول گریون وارد دفتر شد . دنبال خانوم ناظم خودش میگشت و میخواست بره توی اتاق خانم مدیر . ازش پرسیدیم چی شده که با زدن مقنعه اش به سمت بالا و نشون دادن صورتش که قرمز شده بود چیزی گفت که نزدیک بود ما دو نفری که توی دفتر بودیم از تعجب شاخ در بیاریم ...: خانوم معلم زده تو گوشم ..!!!!  اونم چه دبیری؟ میشه گفت که آرومترین دبیر مدرسه ...یه مقدار باهاش حرف زدیم و آرومش کردیم . با ناباوری به سمت کلاسشون رفتم و دبیرشون رو به بیرون صدا زدم و گفتم : دانش آموز رو کتک زدی ؟ ایشون هم تائید کردن و گفتن : آره .. انقدر با اعصابم بازی کردن که نفهمیدم چطور شد و زدمش .

    خلاصه اونروز گذشت و طی دو روز بعد با چه مکافاتی خانواده اون رو  آروم کردم و قانعشون کردم که ایشونم مقصر بوده . بعد از اونروز ما مشغول پیگیری این مطلب بودیم و مشخص شد دو تا از بچه ها با هم دعوا کرده و در حضور دبیر حرفای بد به هم زدن و حریم خودشون و دبیر رو شکستن و در انتها این دعوای بچه گونه به اینجا کشیده و این مشکل پیش اومده . 

     روز بعدش تا اومدیم یه نفس راحت بکشیم خانوم مدیر صدام زد و گفت : دبیر میگه من اون بچه رو نزدم و فقط دستم به مقنعه اش خورده و الانم دیگه پام رو تو اون کلاس نمیذارم . خب من که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم . چون طی اون دو سه روز در جریان رسیدگی به درگیری اون دو دانش آموز، ما از زبون خیلی از بچه ها شنیدیم که همکارمون اون بچه رو زده . مدیرمون من رو مامور رسیدگی به این مطلب کرد و دو روز هم مهلت داشتم تا زمان برپایی ستاد تربیتی؛ نتیجه تحقیقاتم رو به اطلاع ستاد برسونم . اون دو دانش آموز خاطی به اخراج موقت رفته بودن .

    کار سختی بود . باید با بچه ها حرف میزدم و در عین حال حواسم رو جمع میکردم که حرمت همکارمونم شکسته نشه و غیر مستقیم کاری کنم که بحث به اون کتک زدن کشیده بشه چون اگه به طور مستقیم میپرسیدم حرمت همکارمون شکسته میشد و بچه ها خب یه مقدار  روشون زیاد میشد .

    خیلی کار سختی بود . بعد از دوروز تحقیقات غیر مستقیم ستاد تشکیل شد و من باید سنگین ترین نظر در طول دوران کاریم رو می دادم . وقتی در حضور نماینده دبیران و مشاور و نماینده انجمن و دو سه نفر دیگه نظرم رو خواستن نمیدونستم چی کنم. قطعا اگه نظر به دست اومده رو میگفتم محکوم میشدم به عدم حمایت از همکارمون در حالیکه خدا گواهه اون چند روز من تموم سعیم رو کردم تا حرمت ایشون حفظ بشه . . . . اول خطاب به جمع پرسیدم که قراره چی بشه؟ آیا قراره بچه محکوم بشه یا واقعا جمع شدیم تا نظر قطعی رو بدهیم؟ .... بعد از جواب مدیر و اینکه فرمودن که جمع شدیم تا حقیقت مشخص بشه و برای اون دو دانش آموز خاطی تصمیم بگیریم و به حل مشکل دبیر با این بچه کمک کنیم، خیالم راحت شد.

    خلاصه  در جمع اعلام کردم که درسته که دانش آموزان مقصر بودن و انقدر در حضور دبیر با هم بحث کردن و حریم شکنی کردن که وقتی نفر سوم بی دلیل وارد میشه و خودش رو میندازه توی دعوا باعث میشه که صبر معلم که سر اومده بوده یک دونه به صورت اون بچه بزنه  و البته اون دختر هم حسابی از خجالت معلمش در اومده و به همکارمون فحش داده و بعد از کلاس اومده بیرون ....

    راستش سخت بود و خب باعث پیش اومدن کدورت شد و اون همکار یه مقدار از من دلخور شد اما خب وجدانم راحته که حرف حق رو زدم و گفتم که بچه ها بی ادبی و جسارت کردن اما متاسفانه همکارمونم دستش رو به روی بچه بلند کرده .....

    * نمیدونم چی بگم؟ راستش همکارمونم در پیش اومدن این جریان  بی تقصیر نمیدونم و فکر میکنم اگه از اول اون دو دانش آموز خاطی رو میفرستاد دفتر تا معاونشون مشکل رو حل کنه، کار به اینجا نمیکشید که هم حرمت خودش شکسته بشه و هم حرمت دانش آموز ...

    *سرما خورده بودم البته از نوع انفلوانزا و اینا نبود اما این مطلب باعث شد اعصابم تحریک بشه و صدام باز کیپ بشه .

    * خب باز من حال ویرایش ندارم و فکر کنم باز میسیز لاک غلط گیر ِ ما  بتونه از توی این پست هم چند غلط املایی برام در بیاره ..

    *دعام میکنین ؟؟ خیلی محتاج دعاتونم ..

                                                                         یا رب نظر تو بر نگردد.



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]

    السلام علیک یا ابا عبدالله  ...  السلام علیک یا روح الله...
    اللهم العن اول ظالم ظلم ...

    انگاری باز من دیر کردم و مجبور میشم اینهمه وقایع اتفاقیه این مدرسه جان!  رو بگنجونم تو یه پست طولانکی و بفرستم هوا   .... نه بابا کجا دارید در میرید !!! بیایید شوخی کردم.  سعی میکنم طولانی ننویسمش اما اگه از خود بیخود شدم و طولانی نوشتم ... عفوا همه گی ..

    برای عید غدیر یه برنامه خوب ریختیم .. عقلامون رو گذاشتیم روی هم و خلاصه دیگه دیگه ... جشنی شد دیدنی و موندنی . همیشه هر برنامه ای هست بچه ها رو یا جمع میکنیم تو حیاط و یا توی سالن و یکی میاد مقاله میخونه و نمیدونم یکی ساز میزنه و کلا هم بچه ها از جشن ، فقط همون ساز زدنش رو میفهمن .. امسال اومدیم و جشن رو کلاسی کردیم با حضور بچه های کل مدرسه. بچه های هر کلاس از چند روز قبل کلاساشون رو تزئین کردن و برای اونروز هم آلات موسیقی مجاز ! آوردن و بخشی از تایم آخر به این جشن اختصاص پیدا کرد .. خلاصه چی بگم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد که این بچه های 40 کیلویی اوردن و با همدیگه خوردن . پیتزاهای سفارشی بود که از ساعت 12 به بعد میرسید تو مدرسه و ساندویچ و خلاصه همه چی .. از ساعت دوازده مدیرمون با عکاس و فیلمبردار و معاون پایه وارد تک تک کلاسها شدن و با اهدای کیک غدیر، مزین به «من کنت مولا فهذا علی مولا »  که مدرسه تعداد 24 یعنی برای هر کلاس یه دونه، برای کلاسها در نظر گرفته شده بود، جشن شروع شد. انصافا بچه ها هم در تزئین؛  هنر به خرج داده و نقاشیها و نوشته های قشنگی در خصوص غدیر توی کلاسها و پای تخته ها انجام داده بودن . اولیا هنوز که هنوزه بابت اون جشن دارن تشکر میکنن و میگن به بچه هاشون خیلی خوش گذشته و غدیر  و عید ولایت رو حسابی به خاطر می سپارند . اما بگذریم از مدرسه که بعد از رفتن بچه ها تبدیل شده بود به میدون جنگ . البته به بچه ها تذکر دادیم و مثلا اونا هم جمع کردن اما طفلونکی خدمتگزارامون کشتونده شدن .........

    هدیه     رو یادتونه که ؟؟ خب این هفته خبرای «خوب خوب!!!»  ازش بهم رسید . مامانش تو این هفته بهم  زنگ زد و اومد پیشم . اون گفت هدیه پیدا شده و برگردودنش به خونه . همونطور که حدس میزدن اون با مهناز بوده و تو اون خونه . تو همون خونه ی خراب شده ای که من بارها و بارها آدرسش رو به هسته مشاوره منطقه دادم و گفتم این خونه مشکوکه که مهناز میره و چند روز چند روز میمونه اونجا ... اما متاسفانه کسی توجه نکرد و ..... حالا بمونه .. خلاصه اون باز هم از بالکن فرار کرده بوده و رفته بوده اونجا به دنبال مهنار و مادرش خوشحال بود که سلامته !!  و تو این مدت طبق روال این قبیل مکانها کم کم آماده اش میکردن برای آینده .... اینم بمونه ... خلاصه یه جوونمرد!! که سر راهش قرار گرفته بوده با  «طرفند؟ترفند؟»   شماره تلفن مامان این رو ازش میگیره و یه روز بعد از ظهر مادرش رو خبر میکنه و مامانش هم میره و اون رو با پلیس بر میگردونه .....البته اینا تماما نقل قول مامانش بود . خلاصه مامانش اومد و پرونده اش رو گرفت و اون رو برد تا ببینه میتونه راضیش کنه برالی ادامه تحصیل یا خیر ....
    اظهار نظری نمیکنم .  اکتفا  کردم به شادی مادر و با شادی اون شاد شدم ... اما دلم خیلی گرفت .. خدا کمک کنه به تموم بچه های سرگردون این مملکت ...آمیـــــــــــــــــــــــــــن.

    ما بالاخره نفهمیدیم «کتک ! هه یا نهی؟ » ... یادتونه که ؟؟ سریالش تا دیروز هم ادامه داشت و تو این هفته پدر اون دختر  که از مکه اومده بود چند بار اومد مدرسه و خلاصه چی بگم که ای ول دیدیم چه بابای مقتدری داره ... اومده بود که فقط یه دونه بزنه تو گوش این خانوم معلم ما ... خلاصه با تدبیر خانوم مدیر و چند بار جلسه ، انگار دیروز قضیه ختم به خیر شد . . .

     هنوز امتحانات مستمر تموم نشده داریم برای امتحانات پایانی برنامه میریزیم .. . اینجا یه جیغ سیاه بنفش فرض کنین و منو این ریختکی مجسمم کنین   ... خب حالا ادامه ...
    نمیدونم اونایییی که تو اداره یا منطقه یا وزارت خونه تصمیم میگیرن یعنی اصلا با این بچه ها و حجم کتابها روبرو نشدن ... بخشنامه گفته از دهم دی بعد از عاشورا و تاسوعا تا 24 زمان بندی امتحانات باشه . یعنی 14 روز . بچه های دوم 12 درس و سوم 13 درس رو باید توی 14 روز با دو جمعه امتحان بدن . چی بگم؟؟ ... بچه ها رو کارد بزنین خونشون در نمیاد انقدر عصبانین .

    *من الان یه خانوم ناظم کشتونده شده می باشم . دارم برنامه پایانی رو با نظر خود بچه ها تنظیم میکنم و بعدشم برنامه مراقبتها رو .

    *این چند روزه باز تنظیم یه پکیج از فعالیتهای مدرسه رو گردن گرفتم. نمیدونم چرا خانومای تربیتی رو امسال انقدر اداره کم کرده که اونا نرسن انجام بدن . انصافا پکیج جالبی شد و رفت برای نمایشگاه مدارس هیئت امنائی.. البته من هم از بچه ها کمک گرفتم در انجامش.

    *اینم برای تو «فلانی »
    آره «فلانی»  ... منم دقیقا با تو موافقم ... آره .. خیلی سخته که یه کسی رو که سه چهار ساله دوست صمیمی خودت میدونی و مثل یه  خواهر به خودت نزدیک بدونی ، همیشه هر وقت با هم حرف میزدید براش وقت میگذاشتی و با جون و دل با هم درد دل میکردید ، وقتی ازش خیانت و دروغ  ببینی ؛ انقدر حالت بد بشه که دیگه هیچ طوره جوابش رو نخواهی بدی.
    آره فلانی منم با تو موافقم و فکر میکنم همچین کسی که اینطور به اعتمادت خیانت کنه و برای بدست آوردن دل یکی دیگه دروغ بگه و چنین دلت رو بشکنه ،  لیاقت دوستی نداره و حق داشته باشی به تموم حرفای گذشته و حالش شک کنی. اما یادت باشه که اون بالایی مهمه و نظر اون که انشاالله هیچ وقت از آدم بر نگرده ..آره فلانی ....درکت میکنم..خیلی درکت میکنم ...

    *من نگاه نمیکنم ببینم چقدر نوشتم و ارسالش میکنم. اگه طولانیه پلیز عفوا ...

    *چقدر دلم میخواست یه عکس از کیک غدیر اینجا میذاشتم ..

    *دقت کردین که تو این پست ، چند جا از این  «..»   استفاده کردم!؟ بذارید پای عقده ؛ آخه تو کیبوردم گمش کرده بودم و تازه دوباره پیداش کردم ..

    *16 آذر هم مدارس خبری نبود. اینطوریاست دیگه ..

    *خب قول بدین توی این ایام عزاداری من رو هم دعا کنین .

                                                         یا رب نظر تو برنگردد.



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]

      من شرم می کنم در روز قیامت در پیشگاه اربابم امام حسین سردر بدن داشته باشم "

     اوبه آورزوی خود می رسد. ودر عملیات فتح المبین درشوش با اصابت خمپاره ایی به سر او سرش از بدنش جدا می شود

     و به شهادت می رسد.

     زندگی نامه .

     شهید حاج شیر علی سلطانی (ذاکر اهل بیت (ع) )در سال ????هجری شمسی در خانواده ای متدین در محله کوشک

     قوامی شیرازدیده به جهان گشود .شهید سلطانی تحصیلات خود را از همان مکتب خانه شروع نمود سپس تا کلاس ششم ابتدایی درس را ادامه داد. به علت شور علاقه بسیاری که به معارف اسلامی داشت در یکی از مدارس حوزه علمیه به تحصیل علوم دینی پرداخت .

     عضویت در سپاه.

     پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ????به خاطر علاقه اش به سپاه به عضویت این نهاد مردمی درآمد شهید سلطانی

     در سپاه بعنوان الگوی بارز تقوا و اخلاص وصفا و صمیمیت شناخته شد خصوصا خضوع و افتادگی او بسیار چشم گیر بود بنحویی که پاسداران و  بسیجیان اورا به عنوان یک معلم اخلاقمی می نگریستند.


     شهادت

     شهیدسلطانی از مدت ها قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود شاهد ما بر این مدعا مقبره ایست که از قبل در گوشه ایی از کتابخانه مسجد المهدی( که خود بنیان گذار همین مسجد بود) آماده ساخته بود. وشب ها را در آن به راز  ونیاز و دعا با معبودش می   پرداخت . مقبره ایی که درست به اندازه تن بی سرش حفر شده بود گویی که شهید از قبل می د انسته که پیکرش را بدون سر دفن  خواهند نمود بالاخره در عملیات فتح المبین به درجه رفیع شهادت رسید . پیکر بی سر شهید سلطانی در روز??/?/????درکتابخانه مسجد المهدی (عج)  واقعه در کوشک قوامی شیراز در مکانی که خود شهید آماده کرده بود به خاک سپردند.

     پیکر حاج شیر علی سلطانی

                      

    دو وصیتنامه جذاب از آن شهید..

    ای همه ی کسانی که مرا دوست می دارید ، از شما تقاضا دارم هنگامی که خبر شهادت من به شما رسید ، ناراحت نشوید و

    مبادا خدای ناکرده از جمهوری اسلامی انتقاد بگیرید که همه ی جوان های مردم را به کشتن داد. نه، ما ذلیل بودیم خدا ما را به

    واسطه ی این انقلاب عزیز کرد...
    ای هزاران بار جان ناقابل من فدای اسلام عزیز باد، مبادا اشکال بگیرید که اگر بالای سر فرزندانش می ماند بهتر بود، نه به خدا این
    حرف ها غلط محض است. من، زن و فرزندم رابه خدا می سپارم که خدا بهترین یار و بهترین مدد کار است و از ساحت مقدسش می خواهیم که آن ها را به راه راست هدایت کند. آمین یا رب العالمین.
    و از شما می خواهم به جای این فکر ها مشتتان را گره کرده و از ولایت فقیه که همان اسلام راستین است و از این انقلاب و از اهل
    بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم اجمعین و از خمینی کبیر این پیر پارسا دفاع نمایید تا خدا شما را در دوعالم یاری کند...."

    ای همه انسانهایی که در پی سعادت ابدی هستید اگر می خواهید از چنگال گرگهای درنده و سلطه گرنجات پیدا کنید همگی

     روی به اسلام این آئین نجات بخش روی آورید که فقط اسلام است که با آن می توان بشریت را از همه بد بختیها نجات بخشد به امید آن روز که بشریت آگاه گردد و اسلام عزیز روی آورد. انشالله.........   
    اشعاری شهیدسلطانی......

     ای که سرمستی زصهبای شهید
     از دل و جان بشو آوای شهید
     شمع آسا گرچه ما خود سوختیم
     عالم حق را ولی افروختیم
     گشته از خون ، سرخ گر دامان ما
     ماند لیکن نام جاویدان ما
     ای که می خواهید فخر نام ما
     بشنوید از جان و دل پیغام ما
     تا نپیمایید راه اتحاد
     بر شما راه ظفر مسدود باد
     پیروی باید ز آل الله کرد
     دست هر دژخیم را کوتاه کرد
     روی سلطانی به درگاه حسین
     گر شهادت طالبی راه حسین

      سردار بی سر حاج شیر علی سلطانی

                                                   



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]

    ... و بار دیگر محرم از راه رسید و رخت عزا بر تن شد . نمی دونم از کجا شروع کنم و چطور بگم ؟! می خواستم تو این پست کمی از حال و هوای محرم تو جبهه ها بگم ولی دیدم نمی تونم آنچه در دل دارم را بنویسم ! آخه چطور می شه حال و هوای کسانی رو وصف کرد که وقتی نام آقاشون رو می شنیدن انگار تو این دنیا نبودن ، دیدم قلم عاجز از اینه که بنویسه چطور بچه ها با چه خلوصی به عشق آقاشون هر روز بعدِ نماز صبح زیارت عاشورا می خوندن و به عشق زیارتِ قبر شش گوشه آقا به سر و سینه می زدن ، واقعاً نمی شه اون حالات را توصف کرد ، وقتی مداح شروع میکرد به نوحه خونی ، اونقدر از خود بیخود می شدن که هیچ زبان و هیچ قلمی نمی تونه حال خوش اونها رو بیان کنه و یا بنویسه ! یادش بخیر وقتی تو چادر نماز خونه گردان جمع می شدیم و با تشکیل هیئت سینه زنی به گردانهای مجاور می رفتیم و اقامه عزا می کردیم .
    یاد شهدای عزیز بخیر که با شور حسینی و عشق به ابا عبدالله (ع) در این مراسمات پیشقدم بودن و با خلوص نیت به عزاداری می پرداختن و چه خوش اجر و پاداش خود را از آقا گرفتند و در جوار قرب الهی آرام گرفتند و مهمان خوان حضرتش شدند .
    در این مجال خیلی مصدع اوقات دوستان نمی شوم و سطور بالا را هم من باب یادآوری خاطرات گذشته برای خودم ذکر کردم تا یادم باشد که چه دورانی را پشت سر گذاشتم و فراموشم نشود که با چه خوبانی بودم که به واقع نوکر آقا اباعبدالله الحسین (ع) بودن نه مثل منی که فقط ادعای حب اهل بیت دارم و در عمل پایم می لنگد .
    در ادامه همه شما عزیزا را به ذکر اشعاری از شاعر دلسوخته و عاشق ، مرحوم آغاسی و جملاتی از شهید اهل قلم ، سید مرتضی آوینی مهمان می کنم .


    *******************************************
    زنده یاد حاج محمدرضا آغاسی این چنین سروده است :
    کربلا ، بیت الحرامی دیگر است
    حاجیانش را ، مقامی دیگر است
    نیّـتش ، ترک سر و تن گفتن است
    در پی اش ، تکبیر ِ در خون خفتن است
    شیعه گی آیا شکم پروردن است ؟
    یا به روز جنگ ، عذرآوردن است ؟
    شیعه یعنی امتزاج نار و نور
    شیعه یعنی رأس خونین در تنور
    شیعه یعنی بازتاب آسمان
    بر سر ِ نی ، جلوه ی رنگین کمان
    شیعه باید آب ها را گِل کند
    خط سوم را ز خون کامل کند
    خط سوم ، خط سرخ اولیاست
    کربلا بارزترین منظور ماست


    *******************************************
    شهید آوینی هم چنین گفت :
    اما ای دل ! نیک بنگر که زبان رمز چه رازی با تو باز می گوید ؛
    ( کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا )
    یعنی اگر چه قبله در کعبه است اما ؛
    فاینما تولو فثم وجه الله )
    پس به هر طرف روی کنید به سوی خدا روی آورده اید . یعنی هر جا
    که پیکر صد پاره تو بر زمین افتد آنجا کربلا است نه به اعتبار لفظ و استعاره ،که در حقیقت و هر گاه که عَلَم‏ ِ قیام تو بلند شود عاشورا است ، باز هم نه به اعتبار لفظ و استعاره .
    ... نومید مشو که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار تو را می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود دلبستگی هایش هجرت کنی و به کهف حصین لا زمان و لا مکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی .


  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]

       1   2      >