سفارش تبلیغ
صبا ویژن

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

عید همه گی شما مبارکا باشه ...انشاالله که  توفیق زیارت نصیب تمامی دوستان بشه به زودی زود ... آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن ..این رو اول بخونین ..

مادری از اولیای بچه های اقلیت زرتشتیمون روز چهارشنبه اومد و برای روز پنجشنبه اجازه دخترش رو گرفت . وقتی گفتیم برای چی داری اجازه میگیری و کجا میخوای ببریش، چند لحظه سکوت کرد و زد زیر گریه و گفت:
چند سال پیش مرض بدی گرفتم و دکترها از بهبودیم نا امید شدن . همه جور دوا و درمون کردم فایده نداشت و آخرش دست به دامن امام رضای مسلمونها شدم و شفا گرفتم و این چند سال رو نذر کردم و هر سال ولادت آقا به مشهد میرم و مقید هستم که بچه هام رو هم میبرم .... (السلام علیک یا امام رئوف)
 

خب ما روزهای سراسر از انفلوانزا رو میگذرونیم و جای همه گی شما نه خالی ، چیزهایی با این دوچشم دیدیم که باورمون اومد انفلوانزا هم برای خودش موجودیه ها ..
بعد از پست قبل ، برگزاری جلسه انجمن اولیا و مربیان رو داشتیم که من همیشه از این روز و از برگزاری این جلسه  م ت ن ف ر م ... شرمنده البته .. البته تو پرانتز بگم که نزدیک بود من از رفتن به جلسه جا بمونم و خیلی خوش بحالم بشه اما نذاشتن که ..

 تو تایم حد فاصل بین اتمام مدرسه تا رفتن به جلسه که هر کسی یه کاری می کرد و منم مامور پیدا کردن یه فایل از تو سیستم مدرسه شدم ، که موفقم نشدم و بعد هم رفتم و تو اتاق بهداشت  و ... دیگه دیگه ..
خودتون حدس بزنین دیگه ..من خوابم برد و همه رفتن . تو لحظات آخر یکی از همکارا میگه فلانی کو ؟ با ماشین قبل رفته؟ بقیه میگن ما ندیدیم . و خلاصه هیچی دیگه .. پیدام کردن و با کتک من رو هم بردن جلسه ....  .......منم سر حااااال ...

گاهی با خودم فکر میکنم که فقط لطف و نظر الهیه که اینهمه بچه با شیطنتهای مخصوص خودشون ، طی 8 ساعت کنار هم بودن، از اتفاقات و وقایع جون سالم به در می برن . چند روز قبل اتفاقی افتاد که من یکی که تا قبض روح شدن چند قدم بیشتر فاصله نداشتم . زنگ تفریح تموم شده بود و من تو راهرو مشغول فرستادن بچه ها به کلاس بودم . مونا رو که یادتونه ؟ یوهویی دیدم بچه های کلاسشون بدو بدو اومدن و گفتن خانوم بدویین مونا خورد زمین و داره میمیره . کلاس مونا اینا یه کلاس خیلی کوچیکه که با سه ردیف نیمکت چیده شده بچه ها راه عبورشون کمه و از تنبلی از روی میزهای همدیگه عبور میکنن . من بدو بدو رفتم و دیدم یکی از بچه ها موز خورده و از ردیفای عقب پوستش رو انداخته به نشونه ی سطل اما اون افتاده جلو در و مونا موقع وارد شدن رفته روی اون و ....

وقتی سراسیمه وارد کلاس شدم دیدم که مونا روی زمین افتاده و گریه میکنه و بچه ها هم دورش هستن . همون لحظه که دولا شدم تا مونا رو بلند کنم حس کردم که دو تا از بچه ها که دیر رسیدن به کلاس برای اینکه سریعتر بشینن سر جاهاشون و خب از بودن من تو کلاس تعجب کرده بودن از روی میزها عبور کردن و یوهویی....

جرییییییییییینگ ... صدای شکستن یه شیشه و ... بله ..یکی از اونا که از روی میز با سرعت زیاد داشته میرفته سر جاش تو نیمکت آخر پاهاش سر میخوره و با کله داشته می رفته تو شیشه که به خیال خودش میاد با گرفتن دوستش تعادل خودش رو حفظ کنه اما باعث میشه که اونم بره تو شیشه و در لحظه ی آخر تعادل خودش رو حفظ میکنه و با برگردوندن بدن خودش به عقب دوستش رو هم با خودش به جلو میکشونه ...
نمیدونم آیا تونستم صحنه رو براتون مجسم کنم یا نه ؟؟؟؟ خدا میدونه وقتی سرم رو بلند کردم و بقایای شیشه ی شکسته رو دیدم که چطور مثل نیزه جا مونده بود و از تصور اینکه الان باید یکی از اینها اقلا با گردن روی اون شیشه ها میبود و اون یکی هم از طبقه  دوم به پایین پرت میشد، چه حالی بهم دست داد ... سرم به دوران افتاده بود و حال تهوع بهم دست داده بود . هیچی نمیتونستم بگم . نگاه کردم و دیدم اون دو تا بچه رنگ به رو ندارن و از ترس من،  نمیتونن حرف بزنن اما طفلیا نمیدونستن که من بیش از اونا ترسیدم . بعد از چند لحظه به خودم مسلط شدم و سریع بچه ها رو فرستادم دنبال سرایدار تا بیاد و بقایای شیشه رو از جا در بیاره و به سرعت هم نیمکتهای ردیف وسط رو آوردم بیرون و دو تا از بچه ها رو فرستادم تا با کمک یکی از خدمه چند تا صندلی برای ردیف وسط بیارن که یهو دیدم اون دو تا گریون برگشتن. گویا صندلی های روی هم چیده شده موقع برداشتن ، سقوط آزاد کردن رو سر این دو تا بچه ...

حال تهوعم شدت گرفته بود  و دیگه نمیدونستم چی کنم . سه حادثه پشت هم طی نیم ساعت سر این بچه ها نازل شده بود . . همونموقع مدیرمون اومد بالا و خدا گواهه وقتی داشت بچه ها رو دعوا میکرد من کلا لال شده بودم و دیگه حتی حرف هم نمیتونستم بزنم . دلمم برا بچه ها میسوخت. آخه طفلیا تقصیر نداشتن و جالبه که اونا هم نگران حال من بودن .

بعد از اینکه اوضاع آروم شد مجبور شدن دو تا لیوان آب قند به خورد خانوم ناظم ترسو بدن تا یه کم حالش جا بیاد و بتونه حرف بزنه ... و از این ریختی بودن در بیاد..

خیلی خدا رو شکر کردم ..خدا رحم کرده بود پشت و پایین اون مکان یه حیاط خلوت بود وگرنه خدا میدونه اون شیشه ها که ریخته بود پایین چه فجایعی بار میاورد . جالبه که تا اونروز من اصلا دقت نکرده بودم که پنجره های ثابت یه مدرسه هم نیاز به حفاظ داره و نقش پرده های کلاس ها رو اینهمه مهم نمیدونستم ..

*تا روز پنجشنبه ده کلاس از 24 کلاس مدرسه مون ، دو روز دو روز تعطیل شدن . بچه ها خیلی مریضن و ما آمار بچه های انفلوانزایی رو دادیم به بهداشت و گفتن یه فکر اساسی براش میکنن.

* نمیدونم قراره 13 آبان چی بشه ، اما امیدوارم اجازه داده نشه که این روزهای مهم و اساسی که تو انقلابمون یاد آور روزهای مهم هستن ، آلوده به بازی های سیاسی بشه .

 *سیمرغ بلورین ترسوترین معاون با احترام و کسب اجازه از پیشکشوتانِ شغل شریف نظامت ، هفته قبل اهدا گردید به خانوم ناظم شما ...  بزنین کف رو ...

* شاید میشد که منم این روز مشهد باشم و ....
اما قابل نبودم. همین .

                                                                          یا رب نظر تو بر نگردد.



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :احسان::نظرات دیگران [ نظر]